http://khasellu.com/
ا
گرچه آتشکده و شیشه و سنگ است دلم
هم نفس با دل من باش که تنگ است دلم
زندگی آرام است مثل آرامش یک خواب بلند
زندگی شیرین است مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی رویایی است مثل رویای یک کودک ناز
زندگی زیباییست مثل زیبایی یک غنچه باز
زندگی تکتک این ساعت هاست
زندگی چرخش این عقربه هاست
زندگی راز دل مادر من
زندگی پینه دست پدر است
" زندگی مثل زمان در گذر است"
بی تو بی قرارم و در دلم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و دل!بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟؟؟؟
بار وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز میپرسم ز مسئله دوری و عشق
وبه فکر تو جواب همه امروز است
زندگی آرام است مثل آرامش یک خواب بلند
زندگی شیرین است مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی رویایی است مثل رویای یک کودک ناز
زندگی زیباییست مثل زیبایی یک غنچه باز
زندگی تکتک این ساعت هاست
زندگی چرخش این عقربه هاست
زندگی راز دل مادر من
زندگی پینه دست پدر است
" زندگی مثل زمان در گذر است"
یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود .
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید:
آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید .
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد
کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم .
فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت
که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.
بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .
وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه
فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد : اِاِاِا شماییییییید نشناختمتون
دخترها
توی ماهیتابه روغن میریزن
اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میکنن
- تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی ماهیتابه میریزن
چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میکنن
پسرها
توی کابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن
توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میکنن
ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن
توی ماهیتابه روغن میریزن
توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن
یه دونه تخم مرغ پیدا میکنن
چند تا فحش میدن
دنبال کبریت میگردن
با فندک اجاق گاز رو روشن میکنن و بوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره
ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی میداد!
ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن
تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاک میکنن
چند تا فحش میدن و لباس میپوشن
میرن سراغ بقالی سر کوچه و 20 تا تخم مرغ میخرن و برمیگردن
تلویزیون رو روشن میکنن و صداش رو بلند میکنن
روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن
تخم مرغها رو میشکنن و توی ماهیتابه میریزن
دنبال نمکدون میگردن
نمکدون خالی رو پیدا میکنن و چند تا فحش میدن
دنبال کیسهء نمک میگردن و بلاخره پیداش میکنن
نمکدون رو پر از نمک میکنن
صدای گزارشگر فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون
نمکدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن
بوی سوختگی رو استشمام میکنن و میدون توی آشپزخونه
چند تا فحش میدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن
توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن
با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن
صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی تلویزیون
سریع برمیگردن توی آشپزخونه
تخم مرغهایی که با ذرات تفلون کنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن
ماهیتابه رو میندازن توی سینک
دنبال ظرفهای مسی میگردن
قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن
چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن
یاد نمک میفتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون برمیدارن
چند ثانیه فوتبال تماشا میکنن
یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه
روی باقیماندهء تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود لیز میخورن
چند تا فحش میدن و بلند میشن
نمکدون شکسته رو توی سطل میندازن
قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میکنن
چند تا فحش میدن و انگشتهاشون که سوخته رو زیر آب میگیرن
با یه پارچهء تنظیف قابلمه رو برمیدارن
پارچه رو که توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میکنن
نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن و چند تا فحش میدن
چندین سال پیش دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از همه نفرت داشت به جز نامزدش.
روزی دختر به نامزدش گفت که اگر روزی بتوتند دنیا را ببیند آن روز، روز ازدواجشان خواهد بود.تا اینکه سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یه جغت چشم به دختر اهدا کند. و آنگاه بود که توتنست همه چیز از جمله نامزدش را ببینید.
پسر شادمانه از دختر پرسید:«آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده؟» دختر وقتی که دید پسر نابیناست شوکه شد. بنابر این در پاسخ گفت:«متاسفم نمیتوتنم با تو ازدواج کنم، آخر تو نابینایی!»
پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت، سرش را پایین انداخت و از کنار تخت دختر دور شد. بعد رو به سوی تخت دختر کرد و گفت:«بسیار خوب، فقط از تو خواهش میکنم مراقب چشم من باشی!!!»
شب را دوست دارم به خاطر مقدس بودنش، دریا را دوست دارم به خاطر زلالیت و پاکیش، آسمان را دوست دارم به خاطر آبی بی کرانش و تو را دوست دارم بی آنکه بدانم چرا...؟!