http://khasellu.com/
شبی خسته رستم ز رزم و نبرد *** کشید از درونش یکی آه سرد
نه جفتی که دستی کشد بر سرش *** نه یاری که بنشاند اندر برش
بخود گفت "رایانه "را ساز کن *** هم ایدون تو "وبگردی" آغاز کن
ز تن برنکند او سلاح و زره *** به "لپ تاپ" خیره به ابرو گره
چو "رایانه "را پهلوان"بوت" کرد *** سلاح و زره یک طرف سوت کرد
از این خیرگی گشت مامش غمین *** رخش پر زخشم و دلش پر زکین
بدو گفت رودابه ای پهلوان *** در آغاز گویم تو را با زبان
تو لشکر بیاراستی گاه رزم *** به آراستن نیست در خانه عزم ؟
اگر بر نتابی تو نظم درون *** تو را افکنم از سرایم برون
در اینجا سرو کارو تو با من است *** که رودابه چون زال پیل افکن است
تهمتن ازین گفته بگرفت خشم *** نتابید و گردید ، پر آب چشم
چو زین سرزنش گشت زار و پریش *** فراموش بنمود" پسورد" خویش
بزد بر سر" ماوس "مشتی گران *** که ترسند از هیبتش دیگران
در اندیشه می بود گُرد دلیر *** بپیچید بر خویش چون نره شیر
بیاد آمدش، ناگهان رمز خویش *** بیاورد "کیبورد" "رایانه" پیش
فشرد او بسی دکمه ها را به زور *** سرانجام بنوشت رمز عبور
نمایان شد آن صفح? نیلگون *** که می کرد او را همی رهنمون
که آکنده از "آیکون "رنگ رنگ *** که می برد او را به شهر فرنگ
به "چت روم"شد ناگهان پور زال *** که آنجا بود مرکز عشق و حال
در آنجا یکی بود دخت زرنگ *** به" چت" گشت با او همی بیدرنگ
مر آن دخت را نام تهمینه بود *** پری روی و پر مهر و بی کینه بود
تهمتن چو شد وارد گفتگو *** به او گفت اوصاف خود مو به مو
بگفتا منم رستم داستان *** بود شهر ما زابل باستان
یکی رخش دارم بسی تیز پا *** گذارد همی پشت سر" زانتیا"
به زور و به بازو ندارم همال *** نباشد در این باره جای سوال
به سیم و به زر خانه انباشته *** بنایی دو اشکوبه افراشته
مرا مرده ریگ است گرزی ز سام *** بکشتم به آن شیرها در کنام
چو تهمینه دید این همه فَر و جاه *** ز شادی بزد خنده ای قاه قاه
به خود گفت آن دلبر ماهرو *** روا نیست کم آورم پیش او
بگفتا سمنگان بود شهر من *** که گشته همی رشک ملک ختن
ندانی منم دختر پادشاه *** ندارد کسی همچو من بارگاه
که چون ماهم و پنج? آفتاب *** پری رو تر از دخت افراسیاب
به کاخ وبه باغ وبه ملک و سرا *** غلام و کنیزک به صف اندرا
به" وب کم" اگر رخ نمایان کنم *** تورا پاک شیدا و حیران کنم
بگفتا بیا تا ببینم تو را *** چو غنچه ز گلبن بچینم تو را
چو تهمینه آگه شد از آن نیاز *** بیافزود با عشوه بر فَر و ناز
بگفتا چه اندیشه کردی جوان *** که خواهی ببینی رخم را عیان
هزاران جوان مَر مرا خواستگار *** بزرگان و خوبان چو اسفندیار
چو رستم شنید این سخنهای او *** ببست ناگهان بغض راه گلو
سراپاش گردید خشم و خروش *** رگ غیرتش زود آمد به جوش
بزد بر سرمیز "رایانه" مشت *** دوصد ناسزا گفت و حرف درشت
بگفتا به رخ می کشی دشمنم *** تو پنداشتی کوهی از آهنم
مده بر دلم بیش ازین پیچ و تاب *** مکن بیش از این پور دستان خراب
چو تهمینه در مخ زنی بود چُست *** بخود گفت کارم شد اینک درست
به زانو درآوردم این پهلوان *** که دیگر ننازد به زور و توان
توانا تر از عشق نیرو مباد *** که ایزد بر این پایه گیتی نهاد